قلبش را نو کرده اند اما پيرمرد داغان شده... روی کشاله ران، مچ و بازوها آن همه کبودی و خون مردگی آزارت می دهد. سر بخيه از بالای شش و زير شکم بيرون است. دست هايش توان گرفتن يک ليوان خالی را ندارد. به سختی نفس می کشد .سيگارها ريه هايش را به هم چسبانده اند. زيگزاگ بخيه های سياه روی قفسه سينه و پا از زير لباس بيرون است .
همه را با مسخره بازی و بازيگردانی ناديده می گيری تا نفهمد ،چقدر می سوزی. ولی چشم های بی فروغ و گودی زيرشان را چطور نبينی وقتی به آنها چشم می دوزی تا نه بخيه ببينی و نه کبودی ؟