توی يکی از خلوت ترين کوپه های قطار بين شهری نشستم. شب تازه شروع شده بود. برای ديدن يک معبد عجيب و غريب از صبح حرکت کرده و به کيوتو رفته بودم و حالا بعد از 10 ساعت گردش و ديدن زيبايي های اون معبد و چند جای مقدس ديگر با خستگی و اعصابی نيمه له شده برمی گشتم. داشتم فکر
می کردم که اين چشم بادامی ها در حماقت و بی سوادی در دنيا لنگه
ندارند. فکر می کردم که همين الان بچه های پيش دبستانی ما می توانند حداقل کارهای
معمولی و روزمره شون رو به انگليسی بگن ولی اينجا در قلب تکنولوژی و دنيای مدرن که
حتی توالت هاشون هم کامپيوتریه ! حتی يک نفر برای رضای خدا معنای کلمه way يا نحوه
خواندن خيابون خودشون رو با حروف انگليسی نمی دونه !
همه اين قضيه رو کاملا مثبت
و صحيح می دونستن که اين آدم ها حتی اجازه نمی دن روی بطری های آبشون انگليسی نوشته
بشه آب ! ولی من اين رو حماقت می دونستم که با اين ندونستن هاشون يه توريست رو 5
ساعت بين مترو ها و شهر های مختلف علاف کنن و نتونن بگن از کدوم طرف بره يا کدوم
مسير رو سوار شه !؟
برای بيستمين بار توی اون روزها داشتم به اين قضيه فکر می
کردم و موضوع فيلم سوفيا دختر کاپولا رو که دستمايه اش همين قضيه توی ژاپنه رو تصور
می کردم که در يکی از توقف ها درها باز شد و بيش از 10 پسر و دختر نوجوون و کيمونو
پوش ريختن تو . دختر ها با آرايش سنتی و صندل های مخصوص کيمونو که دو سايز براشون
کوچيک بود گوشه و کنار نشستن و پسر ها هم که با کيمونو های مشکی اونارو همراهی می
کردن روبه روشون می ايستادن. حدس زدم که بايد همه راهی يه مهمونی باشن . ولی هنوز 3
دقيقه نگذشته بود که توی ايستگاه بعدی يه عده جديد دختر و پسر کيمونو پوش شاد و
خندون ريختن داخل کوپه و با خنده ها و شوخی هاشون فضا رو پر کردن. همه پر شر و شور
و شاد با هم خوش و بش می کردن و ما هر چقدر به ايستگاه آخر نزديک تر می شديم به حجم
اين کيمونو پوش های شاد و شنگول اضافه می شد. ديگر جا حتی برای ايستادن هم نبود.
همه شونه به شونه و گاهی توی بغل هم وايساده بودن. بقيه کوپه ها هم دقيقا همين بود.
من هنوز گيج از اين همه سرزندگی و رنگ های زنده و شاد کيمونو ها داشتم از همه حرکات
و نگا ه ها و نخودی خنديدن هاشون با چشم ديتيل می گرفتم که به ايستگاه قبل از
اوزاکا رسيديم. در ها باز شد و بعد از چند ثانيه همه چيز به روال عادی برگشت. می
ديدم که از بقيه قطارهای مجاور و روبه روی ما هم کرور کرور کيمونو بيرون می ريزد و
به سمت خروجی می روند. راحت تر که نشستم ديدم فقط يک مرد جوان با کت و شلوار کروات
زده و يک پيرزن که هدفون توی گوش هاش بود با من تا آخرين ايستگاه همراهند. می
دونستم انگليسی حرف زدن بی فايده اس ولی نمی تونستم کنجکاو نباشم. از مرد به شکل
کلمه کلمه و خيلی آروم و جويده پرسيدم که چه خبره ؟
مرد شرمزده نگاهم کرد و
کتاب جيبی اش رو بست . بعد يه نفس کشيد تا بدونه چه کلماتی رو به زبون می ياره. به
شکل نامفهم و بيشتر با حرکات دست و بدن بهم فهموند که امشب توی شهربازی يه جشن سنتی
برگزار می شه . آتيش بازی و رقص و بازی برای جوون ها و نوجوون ها . حسابی هم می شه
ساکی خورد و تا صبح رقصيد. معمولا هم توی اين جشن همه جفت جفت می رن يا اونجا يه
رفيقی رو پيدا می کننن.
با هر جون کندنی بود به زبون تعريف نشده در لغت نامه ،
اينو گفت و اضافه کرد : هر ماه برنامه های اين شکلی برای خونواده ها يا بچه ها اين
جا برگزار می شه تا در کنار سختی و مشقت کار روزانه ای که زن ها و مردها دارن ،
بهانه ای برای شاد بودن و خارج شدن از حال و هوای مشکلات مالی شون باشه .
رسيديم. ايستگاه آخر. همه جا خلوت و سوت و کور بود . ولی سرو صدا و نور های
مختلف آتيش بازی رو می شد توی آسمون ديد.
من به اين فکر می کردم که مهم نيست اهالی سرزمين آفتاب تابان برای حفظ سنت و
ثمره تلاش وطن خودشون انگليسی نمی دونن و سخت گيری برای بچه هاشون قاثل نيستن
...مهم اينه که برای حفظ همه داشته هاشون نه زوری می زنن و نه زور می گن. جوون ها و
نوجوون هاشون عاشق لباس سنتی کشورشون هستن و هميشه هم بهانه هايي برای شادی شون
وجود داره . مهم نيست که زبون دوم بلد نيستن و حتی روی داروهاشون هم به انگليسی
ننوشته آدم بايد چی کار کنه ، مهم اينه که کسی با غم و اندوه آشناشون نمی کنه و
تظاهر به پايبندی به اصولی نمی کنن که اعتقادی بهش ندارن .
مهم
اينه که آزادن ...شاد و در حال استفاده از لحظات زندگيشون ....
...
I have been in Japan once and Its one of my best memory about them. They dont know any english word but they keep their calture against west with their traditional dress and languge .
I felt this when I was there ...I love this feeling
and wish we had it too between our youth !